در پایان سخنان ارمیاء، بزرگ بنی اسرائیل برخاست و با لحنی تمسخرآمیز گفت؛ تو بزرگان بنی اسرائیل را مجتمع ساختی تا این حرفها را برای آنان بزنی، به راستی که به خدا دروغ بسته ای!
آیا خدایی که ما را از میان مخلوق خود برگزیده و ما را برای پذیرش کتاب خود لایق دانسته، اکنون سلطنت ما را بدست کافرانی که فقط آتش را پرستش می کنند، نابود می کند، بدون تردید ندانسته سخن می گویی و در وادی خیال ره می سپاری.
ارمیاء گفت؛ ای بنی اسرائیل! خدا ایشان را برای عذاب و کیفر شما می فرستد، همانگونه که وبا و طاعون همه گیر را برای غذاب می فرستد. راستی چه فرقی است میان بلایی که نسل شما را ریشه کن سازد و یا سلطان ستمگری بر سر شما فرود آورد تا شما را ذلیل و متفرق سازد. خدا گواه است که به شما پند دادم به خود بیائید و راه خود را انتخاب کنید.
بنی اسرائیل گفتند؛ ارمیاء، گویا صبر و حلم ما را زیاد دیدی و بر گفتار خود مغرور شده ای و ما را به باد سرزنش گرفتی، اکنون حکم ما بر این است که دستها و پاهای تو به زنجیر کشیده شده در زندانی تاریک بیفتی و یا به مکانی دور تبعید گردی، و سرانجام با
[342]
طلوع سپیده، ارمیاء با دست و پای در غل و زنجیر گرفتار زندان بنی اسرائیل شد.